loading...
پرتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشوئی،مد،دکوراسیون،آشپزی،پزشکی
فروش سایت

با سلام خدمت کاربران و بازدیدکنندگان عزیز

به اطلاع میرسانیم این سایت با 1345 مطلب و بازدید میانگین روزانه 120 بازدید به فروش میرسد + یک عدد دامنه با آدرس velveleha.com

قیمت پایه سایت بدون دامنه 45000 تومان می باشد.

قیمت سایت همراه با دامنه 55000ctsms.ir تومان می باشد.

 

قیمت سایت همراه با دامنه 70000velveleha.com تومان می باشد.

دامنه velveleha.com به تنهایی 35000 تومان می باشد.

برای اطلاعات بیشتر و هماهنگی با شماره 09152586821 در تماس باشید(لطفا فقط پیامک بزنید)

با تشکر

سایت با افتخار قدرت گرفته از سیستم قدرتمند و به روز رزبلاگ

ctsms بازدید : 41 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)

 

 مولوی در مثنوی می‌گوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفته‌یی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربه‌یی‌چند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بر‌كف در برابر خود دید.سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بی‌آن‌كه فرصتی دهد، او را ضربه‌باران كرد. مرد، به‌ناچار، روی به‌گریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربه‌زنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین می‌فرستاد و بی‌تابی می‌كرد:


بانگ می‌زد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مر‌ترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
می‌جهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن


وقتی مرد از آن سیبها، تا آن‌جا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، با‌شتاب، بدود. مرد شتابان سر‌به‌دویدن نهاد. دوان‌دوان به‌پیش می‌رفت، به زمین می‌غلتید و باز برمی‌خاست و باز می دوید، به گونه‌یی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».

این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به‌همراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه‌ها و آزارها پی برد و زبان به ‌پوزشخواهی گشود:

چون بدید از خود برون آن مار را
سَجده آورد آن نكو‌كردار را
گفت تو‌خود جِبرَئیل رحمتی
یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم
مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران
من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاه‌و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شِمّه‌یی زین حال اگر دانِستَمی
گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی
عفو كن ای خوبرویِ خوب‌كار
آن‌چه گفتم از جنون، اندر‌ گذار

 

 

منبع:tebyan.net

برچسب ها حکایت "دانای راز" ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
ctsms.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1355
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 377
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 579
  • باردید دیروز : 286
  • گوگل امروز : 17
  • گوگل دیروز : 36
  • بازدید هفته : 1,893
  • بازدید ماه : 6,492
  • بازدید سال : 45,132
  • بازدید کلی : 443,303